نکته حالب اینجا نوشتن، اینه که میدونم هیشکی نمیخونه
حتی نزدیک ترین دوستامم یادشون نمیفته بخونن
یا حدقل وقتی میخونن که به اندازه کافی دیر شده!
و این خیلی خوبه
تا ساعاتی پیش درگیر فکرام بودم شدیدا
و جالبه که وقتی بلخره حس کردم قدرت کافی برای پشت هم چیدن کلمات رو دارم، و اینجارو باز کردم که بنویسم، چیزی که میتونست خلاصه کنه حسم رو سردرگمی بود
سردرگمی..
و خنده داره که الان مدت نسبتا زیادیه که نوشته هام اطراف همین موضوع میچرخه
بهش گفتم تعادلم بهم خورده! پرسید از گرسنگی نیس؟ از بی خوابی چطور؟ قهوه ؟
گفتم دلیل هست که بهم بریزم ولی فعلا چنان واکنشی نشون نمیدم
چه قدر زشت بود دروغم...
دلایل مدت هاست که هستن
آروم آروم دارم کم میارم ولی..
و این اصلا عادلانه نیست که این قدر باید تنهایی همه چیو تحمل کنی
درحالی که درست وقتی اونا همین جا بودن.....
و باز ، تنها مشکل تنهایی سردرگم بودنه
بشکن مرا...
چه، نتوانستم آنی باشم که باید
حتی این خورشید تیره نیز در ذهن من نامرئیست
آن درخت پزمرده و متروک
این زمین پوچ مرا می بلعد
اندوه من، او با من اینجاست
چنان زیبا.. که تنها از او برآید
در میان خرابه هایی از گناه
و زمینی که آرام محو میشود
ما دلگیریم
ما مردگانیم
در این خلسه..
پس آیا نمیدانی که خیلی فاصله گرفتیم؟
از جایی که عاشقش بودیم، دور افتادیم
من از چیزی که هستیم نفرت دارم
ما، فرزندانی بی مادر در تاریکی خورشید..
این زمین بی رنگ
این آسمان پر وزن
بر من می نگرند
من تلاش میکنم
و در رنج پی میبرم
که این اشک های امیدوار، در آستانه مرگند..
Doom:VS - The Faded Earth
مثل قدیما گوش کردن اینا حالمو بهتر میکنه :)
These things were for the living;
these things were for the weak...
نظرات شما عزیزان: