دلنوشته ای بر ساحل مهتاب

In my dreams

"Of all the glistering stars - you shine brightest of them all."

 

 

[ جمعه 18 مهر 1399برچسب:, ] [ 1:0 ] [ علیرضا ] [ ]


Resurrection

لنتی

خراب شدن لپتاپ یکی از چرت ترین اتفاقایی هست ک میتونه برام بیفته 

شت

خداروشکر ک بلخره درست شد . امیدوارم دیگه اوکی شه :| امیدوارم


خب ...

 

خب....


 

کلی حرف تو گلوم گیر کرده.. 

کلی حرف که حتی دیوار های اینجا هم تاب و تحمل شنیدنشون رو نداره

چه برسه آدما ..

چه برسه آدمایی که عامل همین حرفان ...


یاد پاییز پارسال به خیر..

 

امسال حتی از پارسال هم با شکوه تر شروع شده..

 

یادم نمیاد پاییز هیچ سالی، اینقدر به پاییز پارسالش شبیه، و در عین حال خاص بوده باشه

 

یادم نمیاد موضوعی اینقدر توی پست هام تکرار شده باشه :)


 

تا یادمه

بیشتر مواقع گفتم "کاش همه چیز طور دیگری بود"

 

اما الان

واقعا

عمیقا

میگم کاش هیچ چیز طور دیگری نباشه

 

همیشه گفتم هیچی سر جاش نیست

 

اما... 

آه که چه قدر همه چی دقیقا سر جاشه ..

 

 

مشکلات هست

نقص هست

خیلی بدی هست

 

اما...

میتونم مدام لبخند بزنم


 

 

بماند یادگار ... 

از عشقی که شبیه هیچ چیز نبود

 

 

[ چهار شنبه 16 مهر 1399برچسب:, ] [ 22:1 ] [ علیرضا ] [ ]


چند بار شروع کردم نوشتن رو

اما هر دفه به یه دلیلی ناتموم موند 


نمیدونم واقعا راس میگید ک میخونید یا نه

 

اما واقعا مرسی ک نوشته هامو میخونید :))

من خودم نمیتونم خداوکیلی

[ جمعه 28 شهريور 1399برچسب:, ] [ 23:49 ] [ علیرضا ] [ ]


Seasons Change Spirits...

خداوکیلی عنوان پست هام رو طی چندین ماه اخیر واقعا دوس دارم

به این فکرم که به همین شکل عکس هم بذارم 


هوا داره سرد میشه...

باد سرد همین الان داره از پنجه ی دفتر میوزه 

 

امروز دکور دفترو باهاشون تغییر دادیم کلا

و میز من اومد جلو پنجره 

 

و باد سرد داره میوزه تو

 

و هوا داره سرد میشه

 

شت

برای هیچی اندازه این باد سرد ذوق نمیکنم!


کصافط

چیزی به کنکور لنتی نموند...!

اینو مینوسم برای امیر 

ک بمونه ک بعدا بخونه  و بدونه که

چه قد این موضوع رو مخم بوده و دلم براش تن شده پ

و هیچی نمیتونه جاشو برام پر کنه


شاعر میگه 

if we had wings we would leave this seasons behinde 

 

چه قدر خوب میگه...

چه قدر خوب میفهمم

 


 

کم نوشتم در مورد اساسی ترین کلمه زندگیم

"آگاهی"

هرچند این حرفم به معنی نارضایتی نیس از وضع موجود

اتفاقا شبیه یه سری موضوعات مهم دیگه که هیچوقت ازش حرف نمیزنم

خوبه ک زیاد گفته نشده 


 

آگاهی دقیقا به معنی قدرته 

 

 

 

[ چهار شنبه 15 مرداد 1399برچسب:, ] [ 17:13 ] [ علیرضا ] [ ]


In Memoriam

نمیدونم چطور میشه که یکهو احساس میکنم نوشتنِ خونم افت کرده و لازمه بیام اینجا

 

واقعا همچنان برام غریبه .. 

 

چه چیزی از ابتدا باعث شده انسان به فکر نوشتن بیفته

نه برای ارتباط با بقیه ..

برای .. صرفاً خود نوشتن


 

Fallen from the grace of life
Why have you left me here alone
All our dreams has turned to ash
How will I make it on my own

 


یک عمر همینجا شر و ور بافتم

در جهت رهایی از وابستگی 

 

و در درجه اول، رهایی از وابستگی به آدما

 

الان تازه باید به این فکر کنم ک چی شده که توی مسیر شغلی هم باید نگران این موضوعات باشم :))

 

البته وابستگی اگه دو طرفه باشه زیاد بد نیس 

به خصوص وقتی خودت از قدرت خودت خبر داری.

 

ولی خب ...

قدرت هم ترسناکه برای من..

خیلی ترسناک تر از وابستگی...

 

اونم ... بعد این همه ...

 

از خودم میترسم

از نیمه تاریک خودم وحشت دارم

بعد از این همه که سرم اومده، قوی تر از همیشه س


اینکه عادت کرده م همیشه چیزایی رو بنویسم انجا ک احساس زیادی داشته م براشون

باعث شده اینجا خلوت تر شه

 

چیز زیادی حس نمیکنم ..

واقعا قلبم سرد تر از قبله

 

بعد همه ای که گذشت ..


 

 

As I stand with soil in my hand, I listen to the wind

That takes me back in time, an endless cry in the night

 

Black agony is calling my name (calling my name)

It’s calling deep within the stream of life

When will I find inner peace and endless harmony?

Harmony...

 

Who can set my world on fire?

Who can set me free?

Who can claim it but not myself?

The hunger for you is not real!

 

I can feel it crying out within my soul (within my soul)

Twisting and turning, it’s trying to get out (get out)

Fighting to be free... what then will become of me?

Become of me...

 

You’re my illusion, my invention...

I have made you so I can run away from this world of pain...


 

 

 

[ چهار شنبه 1 مرداد 1399برچسب:, ] [ 8:26 ] [ علیرضا ] [ ]


همممم

بدک هم نیستا...

 

 

داشتم فکر میکردم کم مینویسم

ولی دیدم ماهی یکی دوتا زیادم کم نیس


 

روزای آروم ترم رو میام اینجا

 

حالا نه از نظر تایم..

از نظر ...

 

از نظر خودم :| بی تقصیر


 

این چند ماه

بیشترش به کار گذشت

که خب..

زیاد حسش نیس درباره ش حرف بزنم

امیدوارم خوب پیش بره و نیاز به توضیح نباشه براش :)

اینکه اولین طرحم رو استاندار براش امضا زد 

و مدیر مرکز رشد کلی تحصینش کرد

بدک نیس

ولی خب

هدف من شنیدن این تعریفا نیس

برا اینا تره هم خورد نمیکنن متاسفانه :)) 

 

نگرانم ...

خیلی


 

******

:|

 

برا همین نگرانیم کاملا وارده!


 

 

طی مدت اخیر

از نظر موسیقی

 

کلا  دو سه تا آلبوم بودن ک خیلی مشعوفم کردن

 

ولی یکم ک دقت میکنم

 

همشون یا بلک بودن

کنار سمفونیک

یا کنار دث

 

و درکل اکستریم بودن

 

 

این آیا نشونه خوبیه ؟! این آیا نشونه بدیه؟! این آیا نشونه هیچی نیس؟

 


 

 

طی روز های اخیر

با آدمای زیادی آشنا شدم

 

آدمایی از هر مدل 

 

کلی چیزای جدید تجربه کردم از هر نظر

 

واقعا خیلی راضی ترم

 

نمیدونم..

بین دو تا حس درونگرایانه و برونگرایانه گیر کرده م

 

 

ولی

فککنم به یه توازن خوبی بین اینا تونستم برسم !

و از این نظر خیلی حس اوکی ای دارم

 

خوبه :)


 

 

البته 

 

به جز دو سه مورد

 

که هنوزم ترجیح میدادم باشن 

 

اینا هیچوقت قرار نیس درست بشن انگار


 

 

 

[ دو شنبه 23 تير 1399برچسب:, ] [ 1:26 ] [ علیرضا ] [ ]


Draconian - Pale tortured blue ترجمه

 

Draconian 

Sovran (2015)

03.Pale tortured blue 

 

On my naked back
A dance of the nocturnal sun
The tall grass crawls around me;
In adoration bowing
Can I find you in your dark?
Can you find me in your heart?

خورشیدِ شامگاهی بر پشت عریان من می رقصد

سبزه های بلند با رکوعی از سر ستایش

در اطرافم می خزند

آیا میشود تو را در این تاریکی پیدا کنم؟

آیا مرا در قلبت می یابی؟


There's a fallen statue in the wilderness
It has found its way to your dreams
Haunting the waking hours
In nights' color with eyes like rain

آنجا در بیشه ها تندیسی افتاده است

که به رویاهایت راه یافته

و در رنگ شب

و با چشمانی همچو باران

ساعت های بیدارت را شکار میکند

 


The shades beseech you
My love increases you
And summer freezes you into me...
The cold fire suits you!
A pale tortured blue blistering through

سایه ها التماست میکنند

عشق تو را بالا می نشاند

و تابستان تو را به سرمای درون من میکشد

آتش سرد همراهیت میکند

و زخمی آبی رنگ، رنجیده و رنگ پریده، در جانم فرو میرود


A lifeless lover was the high mountain
Where we tried to reach the stars,
The moon, the ways beyond
It was the purest love of all...

عاشقی بی جان، آن کوه بلند بود

همانجا که خواستیم به ستاره ها

به ماه

و راه های پیش رو دست یابیم

و این، زلال ترین عشق ها بود..


I will raise a statue in the wilderness
It will find its way to your dreams
This will haunt you forever
In nights' color with eyes like rain

من تندیسی در این بیشه ها می سازم

 که به رویا هایت راه خواهد یافت

و برای همیشه

در رنگی از شب و با چشمانی همچو باران

به دنبالت خواهد گشت

 

Yet I collect the stars you wept,

Keeping them as my own
To be lost in your eyes
For all the sadness that we kept

با این وجود، همچنان ستاره هایی که گریستی را جمع میکنم

و آنها را برای خود نگه‌میدارم

تا خود را در چشمانت جا بگذرام

به [تلافی] همه غم هایی که داشتیم..


And I fail to realize it's you...
The cold suits you!
A pale tortured blue blistering through

و من نمیفهمم که این تویی

سرما تو راهمراهی میکند

و نوری آبی، رنجیده و رنگ پریده، در جانم فرو میرود


When there's peace within myself
And everything else
A pale tortured blue blistering through

 

وقتی درون من آرامشی است

و یا هر چه!

رنج دیده و رنگ پریده

نوری آبی درجانم فرو می‌رود،،

[ پنج شنبه 15 خرداد 1399برچسب:Draconian - Pale Tortured Blue, Pale Tortured Blue, Draconian, ترجمه, ] [ 1:51 ] [ علیرضا ] [ ]


وات د تایم آو د سال :)) :)))))

واقعا چرا امسال اینطوری شد؟

 

 

تا من شروع کردم ذست کشیدن رو سر و صورت اینجا و خاطره نوشتن

کل دنیا به هم ریخت :))


اینجا هنوز دنجه

 

ولی نمیدونم چرا

یکم بدبینم به چیزای مرتبط 

 

امیدوارم بدبینیم مثل بدبینی گیملی به لورین باشه :| 

والا


 

 

[ پنج شنبه 15 خرداد 1399برچسب:, ] [ 1:47 ] [ علیرضا ] [ ]


storytime

باید صادق بود

 

من خیلی سال پیش ها 

که چیزایی مینوشتم اینور اونور

فکر میکردم یه سری اتفاقا داره توی زندگیم میفته

که خیلی خاص و ویژه س مثلا

 

میترسیدم که به زودی همه چی روزمره میشه

و من لازم دارم اون هارو بخونم تا یه چیزایی یاددم بیاد

 

الان ولی

نمیدونم در واقعیت یا توی ذهنم

هر روزم ماجرا های جدیدی داره

 

 

نمیدونم باید فککنم همینطوری هست

یا اشتباه میکنم

 

فککنم اشتباه میکنم و تیپ نوشتنم فرق کرده

 

شاید یکم بی احساس تر شده م

 

یا هم واقعا روزام پر ماجران که خب خوشحالم اگه اینطور باشه

 

ولی اگه این یکی فرض درست باشه چی؟ این خبر میتونه ناراحت کننده باشه یا خوشحال کننده؟

 

کدومش محتمل تره؟

کدومش برا شما میتونه صادق باشه؟

جواب بدید!


 

 

نظر خودم اینه که 

انسان به طرز غیر قابل باوری میتونه

به افکار خودش عادت کنه

 

همیشه اولین تجربه ها برا انسان خاص به نظر میان ولی بعدا عادی میشن


 

و وقتی دیگه چیز جدیدی از دنیا نمیخان میمیرن

lol

 

[ چهار شنبه 27 فروردين 1399برچسب:, ] [ 1:2 ] [ علیرضا ] [ ]


...

صدای اون آژیر که از دور شنیده میشه داره ااذیتم میکنه


به خیر یادش

یه زمان اونقد شر میگفتم که فکر میکردن کتاب مینویسم :/

الان هیجی نمینویسم

نه اینجا

نه حتی برا خودم

 

نمیدونم چرا اینجوری میشه ..

فکر نکنیم زندگیم خیلی یکنواخت شده باشه

پس چمه؟


 

 

 

[ دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, ] [ 22:33 ] [ علیرضا ] [ ]