دلنوشته ای بر ساحل مهتاب

و طوفانی سهمگین تکه ای از وجود این زندگی بی تعلق را از هم می درد...

An unforgiving storm
Piercing the shear existence of
A life of no belonging


نمیدونم دلم میخواد صرفا بنویسم

 

یا پر حرفم ....

 

یا حتی خود این ادعای "نمیدونم" ها ، از سر ترسه!

یا حتی خود این ترس از سر .....

از سر...چی؟

 

ترس که بهونه نمیخواد :)


چیزی آن زیر، در تاریکی می خزد!

 

آری آنان را در زاد و ولدشان بنگر

آنها که با چنان اندوه فاسدی متولد شدند

تا تنها خاک غنی گورستان را حس کنند

 

بنگرشان

به وقت پیمودن این پلکان مارپیچ در انزوا

و در این پوچی ناشناخته

 

بشنو این سرود شبانه و این حدیث تاریکی را

 این روایت کفن های سفید و آسمان های سیاه را..


اتفاقا تنها چیزی که بهونه نمیخواد ترسه 

دقت کردید؟

اینطور میشه که میگم ترس ، محتمل ترین اشتباه آدمیزاده!! شایدم فقط من :/

 


ما سقوط میکنیم

ما تظاهر میکنیم

و من آرزوی حرارت یک خنده را به گور میبرم!

 

 

و چیزی آن زیر، در تاریکی می خزد

یک ندای بی جان....


ازدحام تاریکی را بنگر در دهان هاشان!

این کرم های چرکین را!

 

شب و تاریکی 

کفن های روشن

آسمان های تیره...


 

ما سقوط میکنیم

پا فراتر میگذاریم

عمیق تر غرق میشیم

در این مرگی تدریجی


 

نگذار آنها در پوچی آتش های افسرده و رنگ پریده بمیرند!

دستانشان را بگیر

اشک هاشان را به آغوش بکش!

 

 

 

[ سه شنبه 19 آذر 1398برچسب:DoomVS, White Coffins, ] [ 2:6 ] [ علیرضا ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد